سفارش تبلیغ
صبا ویژن

..? دل که بشکند بهترین ها خریدارش میشوند ?..


دلم یک هفته ای بیشتر می شد که لبریز شده بود ..

تا سطر آخر تحمل را هم طی کرده بود و به لبریز شدن رسیده بود

روز عید بود و نقطه به نقطه ی مشهد را نور بارانی کرده بودند ..

اطراف حرم سادات به زائرین و مهمانان امام مهربانی عیدی می دادند ..

زمین و زمان نور بود و لبخند بر همه ی لب ها نشسته بود ..

جز من که اشک می ریختم از غم هایم ..

با خود نالیدم روز عید و گریه !! ؟؟ آخر چرا ؟؟ بس است دیگر

حال خراب من دیگران را هم خراب کرد ..

تا چشمم به گنبد ضامن دل ها افتاد

اشک هایم امانشان برید و سلامی اشک بارانی دادند ..

از جمع جدا شدم و تنهایی به سوی مهمانی نور رفتم ..

       دلم گرفته بود ..

            دلم شکسته بود ..

                    دلم به معنای کلمه خون می بارید ..

                          صحن و سرای امام مهربانی ها غوغا بود ..

                                 همه به امام و سادات تبریک میگفتند ..

در دلم ابرها چنگ می انداختند تا طوفانی راه بیاندازند

و سیل از چشم هایم جاری شود ..

با خود گفتم محرم در راه است ..

من که این چنین دگرگونم ..

زینب /س/ با آن همه مصیبت چه گفت جز : ما رایت الا الجمیل .. 

چیزی ندیدم جز زیبایی

خدایــا عشقــــــــــ یعنیـــ تـــــــو

یعنی رابطه ی عاشقانه ی اهل بیت /س/ با تو ..

به طرف سقا خانه رفتم آبی نوشیدم و سلام بر حسین /ع/ دادم ..

چقدر دلم هوای کربـــــــــــ و بلا را داشت ..

ناخود آگاه کشیده شدم به سوی پنجره فولاد ..

جمعیت از هر سو روانه میشد .. نمک هم در هوا می ماند و به زمین نمی رسید ..

آنقدر دلم از زمین و زمان گرفته بود و همه چیز را برای خودم خاکستری کرده بودم

                                    که از دست خودم عصبانی بودم

ندانستم چه شد که یک لحظه بین آن همه فشار جمعیت دیدم دستم به پنجره فولاد رسید ..

مثل بهت زده ها گنگ شدم ..

فقط توانستم خدا را شکر کنم برای این نعمت بزرگ ..

                                    برای این لحظه ها ..

برای بودنش        برای خدا بودنش     

برای همراهی کردن هایش     برای دوستی هایش ..

کسی ته دلم میگفت برو داخل ..

                                       انگار کسی مرا دعوت میکرد ..

بغض بی رحمانه گلویم را می درید ..

چکمه هایم را در آوردم و به کفشداری تحویل دادم ..

مهربانی مرد کفشداری را به وضوح دیدم ..

وارد که شدم از آن همه جمعیت انگار کسی حواسش به من بود ..

با خود گفتم : عمرا بتوانم به ضریح نزدیک شوم ..

ولی میروم تا جایی که میشود از نزدیک سلام میدهم و برمیگردم دیگر جلوتر نمیروم

 شلوغ هست و نمیخواهم کسی را با فشار و هل دادن اذیت کنم ..

شماره ی کفشداری را با بغضی تلخ در دست چپم فشردم و راه افتادم ..

چشمم به ضریح نور که افتاد به یکباره بغض هایم سد را شکستند

                                        و سیلی بر گونه هایم راه انداختند ..

نمیدانستم چه دارم میگویم فقط از عمق دل بی صدا میباریدم ..

آنقدر ابرهای دلم باریدند که تمام رگهای نفسم دردشان گرفته بود ..

زیر لب به امام مهربانی گفتم : امروز که روز سادات هست من اینقدر دلگیرم ..

میگویند تو مهربان ترین امام غریب هستی ..

پس خدای تو باید مهربان ترین باشد چون تو را خلق کرد ..

همان خدای مهربان مگر نگفته که اول به نزدیکانتان برسید بعد به دیگران ..

ای امام خوب اگر ذره ای ذره ای فقط ذره ای

با همه ی بی لیاقتی ها و بدی ها و گناه هایم مرا از خودتان میدانید پس مرهمم باشید ..

هیچ چیز نمیخواهم .. با قلبی شکسته و پر از زخم و غم آلود آمدم ..

ویران آمدم ویرانــــــــــــــــــــــ .. دستی به قلبم بکش و مرهم زخم هایم باش

 همین فقط مرهممـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باشــــــــــــ ..

                             میگفتم و میباریدم  ..

خیلی غیرمنتظره دیدم بین آن همه جمعیت که فریاد میزدنند و هل میدادند راهی باز شد

و موج جمعیت مرا به آن راه کشاند در عرض یک لحظه دیدم به ضریح رسیدم ..

با همان سیل اشک ها و دل بغض بارانی از خدا تشکر کردم ..

امام را بوسیدم و گفتم : بی نهایت ممنونم

بار دیگر به من فهماندی که خریدار دل شسکته چه کسی ست ..

بار دیگر فهمیدم دل شکسته چه ارزشی دارد ..

عید را تبریک گفتم و سلام تمام کسانی که گفته بودند سلامشان را برسانم رساندم ..

                              برای همه ی دلتنگان نور دعا کردم ..

بغض هایم بی اجازه خود حرف میزدند با امام

و لب هایم فقط توانستند بگویند : خدایا تو در قلبم هستی و میدانی چه حالی دارم

 دیگر چه نیازی ست که حالم را بر زبان آوردم ..

فقط میخواهم آرام شوم و زخم هایم از دردهایشان در خود نپیچند ..

با وجودی که جمعیت از سر و کول هم بالا می رفتند اما انگار حواسشان به من بود

وقتی حال مرا اینگونه می دیدند تک تک التماس دعا میگفتند ..

ناگهان دیدم دستی به سویم دراز شد .. گفت: دستم را بگیر که خدا دستت را بگیرد

آرامشی عجیب به قلبم بارید .. دستش را گرفتم و به جای خود آوردمش ..

گفت : دعایم کن که دعای تو اجابت میشود

با اشک گفتم : محتاجم به دعا ..

ناگهان دستی دستم را گرفت و گفت : می کشمت بیرون نگران نباش

وقتی بیرون آمدم از فشار جمعیت ..

                                      در این زیارت عشق مانده بودم چه بگویم ..

فقط تشکر میکردم از خدا و امام و گریه میکردم ..

با خود گفتم : همه ی درها بسته هم باشند قلب که بشکند هیچ دری بسته نمی ماند ..

با قلبی شکسته و مالامال از درد دعوت شده بودم به مهمانی نور ..

                                        با قلبی آرام و پر از امید برگشتم

آنقدر آرام بودم و خوشحال که گوشه ای حرم کز کردم و دعا و قرآن و نماز خواندم ..

بعد با همان آرامشی که قلبم را پر کرده بود به سوی آینده روانه شدم ..

الحق و انصاف که هیچ دلی آنجا تنها نمی ماند هیچ دلی ..

 

http://www.askdin.com/gallery/images/8087/1_emamreza_114.jpg


امروز دوستان خوبم یه سایت در زمینه تی شرت محرم دیدم خوشم اومد عکس های تی شرت محرم را از این سایت گذاشتم

تی شرت ماه محرم

تی شرت ماه محرم

خرید آنلاین تی شرت محرم

خرید آنلاین تی شرت محرم

تی شرت های محرم

تی شرت های محرم